نیست مَرا جُز تو دَوا♡ای تو دَوایِ دل من



دیروز مامان بابا اومدن. هرچی از دیروز تاحالا حرف میزنیم حس میکنم سیر نشدم. میگن این چندروز تو خونه حتی لامپ اتاقمونم خاموش نکردن، دلشون نمیومده. یا شاسخینمو گذاشتن جلو چشمصون که دلشون تنگ نشه. ریخت و پاش اتاقمونو جمع نکرده بودن. خلاصه که هردومون خیلی دلتنگ بودیم.

قراره فردا بریم شیراز خونه خالم اینا. ولی استرس دارم. دقیقا همون مدل استرسی که وقتی میخواستم بهزاد رو ببینم برام اتفاق میفتاد. حالا بازم همون شکلی شدم.

داریم الان آماده میشیم بریم سرخاک. دیدن آقاجونم. الهی دورش بگردم. چقد دلم براش تنگ شده خدایا.

امسال نبود که بهمون عیدی بده. نبود که برامون فال بگیره. نبودش که یواشکی صدام کنه بگه رژیا بیا بابا. تو‌با همشون فرق میکنیا عیدی تو جداگونه ست خلاصه هرچی که میشه یادم میفته بهش. 

گزارش‌ کوتاه چندروزم☺


دیشب حدودا ساعت ۳ بود. خوابم نمیبرد. الکی داشتیم گوشیو بالا پایین میکردم‌که به صورت خیلی خیلی اتفاقی یه وبلاگ پیدا کردم. نویسنده اون وب بخاطر فقر و نداری و بدبختی و بیچارگی، خانواده نداشت و مجبور شده بود تن فروشی کنه. دقیقا همسن و سال خودم بود از شبهایی نوشته بود که بی پناه بود. از شبایی که گرسنه سر روی بالش میزاشت. از اولین شبایی که مجبور میشد با مردای غریبه بخوابه و اونا چجوری مثل حیوون باهاش رفتار میکردن.

با جمله به جمله اون دختر اشک ریختم. تازه فهمیدم ماها هرچقدم که تو زندگی اذیت شده باشیم بازم خونواده داریم. دردها و مشکلات ما در برابر اون هیچیه. به زندگی خودم امیدوار شدم.

ولی به حال این کشور غبطه خوردم. ماها رو گنج خوابیدیم. ثروت به این بزرگی مثل نفت توی کشورمون داریم. بعد حال مردممون باید اینجوری باشه؟. چه نفت ملی؟ چه کشکی؟ چه ماستی؟. دلمون خوش ۲۹ اسفند روز ملی شدن صنعت نفته؟. چیش به ما میرسه؟. چیش سهم من و تو؟. چیش خرج من و تو.

چشمتون روشن باشه که حال و روز مردمتون اینه. توی کون دختر ۱۸ ساله تن فروشی میکنه. راحت بخوابین روی تخت خوابتون، بیشتر بخورید. اصلا هم به فکر ما نباشین. بازم بنویسید آرام بخواب کوروش‌ والا با این کارایی که شما میکنید تن کوروشو تو گور میلرزونید. اصلا دین و خدا و پیغمبرو ول کن، غیرتتون همچین اجازه ای میده بهتون؟. خاک تو سر مسئولین ما. یعنی خاااااااککککک


تازه مامانی زنگ زده بود به مادری و داشت باهاش صحبت میکرد. خلاصه بعد از گذشت دقایقی حرف زدن متوجه شدم که یکی از اقوامای درجه یک؛ خاله اینا رو برای فردا دعوت کرده خونشون.

یهو یه استرس بدی به جونم افتاد. چون فقط خودم اون آدمو میشناسم و میدونم که چه قدرتی داره نظر دیگرانو درباره یه نفر چجوری تغییر بده و از یکی متنفرش کنه.

و حالا استرس فردایی رو دارم که قراره با وجود محمد و اون آدم بگذره.

با بحث و درگیریم که هفته گذشته باهم داشتیم، شکستم برای فردا حتمیه. خدا میدونه قراره فردا چیا از من بگه


خب بعد از گذشت حدودا یکماه دوباره شروع کردم از امروز و روزهایی که گذشت بگم. امروز بعد از گذشت چندوقت به خودم دوباره اجازه دادم که قلم دست بگیرم و باز شروع به نوشتن کنم دفتر رو باز کردم و نوشتم. از همه احساساتم. از همه حرفایی که ته دلم مونده و به هیچکس نمیتونم بزنم‌‌‌. از تمام حرف هایی که سالهاست گوشه دلم خاک خورده و قرارم نیست هیچوقت به زبون آورده بشه. حرفایی که فقط باید خودم بدونم و خودم. از برنامه ها و خیالاتی که برای آیندم داشتم‌‌.

 

 

پشت میز نشسته بودم و اهدافم رو دونه به دونه روی کاغذ میاوردم. اسم همه آدمایی که باید دینمو بهشون ادا کنم. همه کسایی که توی تمام مدت زندگیم پشتم بودن.‌. اسم همه اونایی که در حقم بد کردن.‌ ولی بخشیدمشون. من زیاد آدم بخشنده ای نیستم، هیچوقت هم نبودم، ولی از وقتی که کینه شادی رو از دلم درآوردم، از وقتی که اونو بخشیدم حس کردم نامردیه اگه بقیه بخشیده نشن. 

یه نگاه به روبروم انداختم. دستبند هدیه تولدم رو دیدم که توی جعبش گذاشته بود. یاد دستبندی افتادم که دست محمده و چقد ازش خوشم اومده. امروز روز پر محمدی بود. گربه. ملخ. دستبند. شعر. نوشته هام. عکسام. پرسپولیس.

دلتنگش نبودم. ولی همش یاد اونجا بودم. دلتنگش نبودم. ولی همش دلم میخواست گوشیم زنگ بخوره و اسم اون روش نقش ببنده. دلتنگش نبودم. ولی وقتی به عکساش نگاه میکردم یه احساس شیرینی ته دلم قلقلکم میداد. یادمه چندروز پیش به یکی از دوستام گفتم عاشقش نیستم. مطمئنم. من عشق رو تجربه کردم. اصلا این شکلی نیست گفت از کجا معلوم اون عشق بوده، به نظر من تو تازه داری عشقو تجربه میکنی. تو عشق رو بد شناختی. فکر میکنی چون زلیخا برای رسیدن به یوسفش همه چیزو ازدست داد یا لیلی برای رسیدن به مجنونش ازدست رفت یا حتی شیرین که خودشو دار زد و به عشقش نرسید، توهم باید سختی بکشی تا مطمئن بشی عاشقی دیدم حرفش کاملا درسته. من عشق رو فقط توی درد کشیدن و دوری و دلتنگی و چه میدونم گریه میدیدم. ولی الان میفهمم عشق یعنی حال خوب. یعنی باهاش به عرش برسی نه فرش. یعنی اونم دوستت داشته باشه. یعنی از ته دلت بخندی‌. یعنی محبت دیدن و محبت کردن. و من بعد از گذشت ۱۸ سال زندگی، ۱۸ سال زجر کشیدن، ۱۸ سال اذیت شدن، تازه دوماهه که دارم از ته دلم میخندم. 

مقوا در آوردم و نوشتم. با قلم مو و رنگ اکلیدیم نوشتم" نیست نشان زندگی تا نرسد نشان تو ". و چسبوندم به دیوار اتاقم. و این شد آغاز زندگی دوبارم. آغاز یه احساس جدید. یه زندگی جدید. یه رژیای جدید.

لپ تاپ رو در آوردم. خواستم وارد سایت سازمان سنجش بشم و خبر های جدید رو بخونم. ولی همینکه درش رو باز کردم فایل مراسم عروسی برام چشمک زد. بازش کردم. فیلمو نگاه کرد. بارها و بارها صحنه های رقص خودم و محمد رو دیدم و از خوشحالی بال در آوردم. بخصوص اون تیکه ای که یهو محمد روبروم میگفت، نمیدونم اگه نباشه دلو میکنم چیکارش. دلم واسه دلش پر میزنه گیر نفساشه، میخوام بمونه عاشق دلمو همیشگی باشه، میدونه دلم جوره بادلشو همه جوره پاشه، زندگی من وصل صدای خنده هاشه. و همزمان با خوندنش به من نگاه کردن، و دستهایی که به من اشاره میکرد. چرا اونموقع حواسم نبود؟. بارها این فیلمو‌ نگاه کردم. 

بعدش فیلم پاتوکفش من نکن رو نگاه کردم. بد نبود فیلمش. از آنا گرفته بودم. 

امروزم بیشتر به نوشتن گذشت. نوشتن متنای عاشقونه خودم. نوشتن از احساس خوب اینروزام. نوشتن از عشق جدیدی که دلم نمیخواد ازش پشیمون بشم. نوشتن از اینکه حالا وقتی بهزاد رو میبینم بجای عشق، وجودم‌رو سراسر نفرت فرا‌میگیره. نه نفرت از بهزاد، تنفر از خودم. از‌حماقتم.از بچگیم.

بعدش رفتیم با بابایی پیاده روی. به رسم عادت همیشگیمون دور تا دور جزیره رو پیاده دویدیم. ولی به خوابگاه که رسیدم دیگه خوشحال نبودم. دیگه برای بار هزارم قربون پنجره بسته اتاقش نشدم.

و تازه فهمیدم ارزش اون نمازی رو که بهزاد میخوند و پشتش چه کارهایی که نمیکرد، چه حرفهایی که نمیزد و نماز محمدی که بعد از ۲۲ سال زندگی شروع کرده به خوندن و چجور با عشق کلماتش رو ادا میکنه.

اصلا دوست ندارم بگم که بهزاد بد، محمد خوب. بهزاد برای من خوب نبود، اینو همیشه قبول داشتم. ولی نمیخواستم بپذیرم. حتی توی نوشته هامم همیشه بود که خدایا میدونم به صلاحم نیست ولی بهم بدش. 

از نوشتن این متن حال خوبی بهم دست داده. دوست ندارم اصلا تمومش کنم. ولی دفترچه سبز کف اتاقم داره بدجور بهم چشمک میزنه که بیا بازم بنویس. دوست دارم شعر بنویسم امشب.

و این آغاز دلتنگی های دوباره من. اما این دلتنگی کجا و آن دلتنگی کجا. این عشق کجا و ان عشق کجا. انگار سرنوشت منم با دلتنگی عجین شده. درست مثل فال حافظی که گفت تو آفریده شدی برای عاشقی کردن، عاشق ماندن، و عاشق مردن. اما دلتنگی برای عشقی که پایانش با وصل همراهه هزاربار شیرینتر از دلتنگی برای عشقیه که هجر و فراق در پی داره. اسمشو نمیزارم عشق، چون وقتی که پای عشق وسط میاد همه چی خراب میشه. اسمشو میزارم احساس شیرین. که وقتی بهش فکر میکنم سراسر وجودم غرق آرامش بشه. پس احساس شیرین و زیبای اینروزهایم خدا همیشه حافظ و نگهدارت باشد.

شبتون خوش❤


امشب دلم خیلی گرفته بود. دقیقا نمیدونستم چم‌شده. شاید بخاطر مرگ ناگهانی یکی از پسرای همسایه خیلی تحت تاثیر قرار گرفته بودم. یا شایدم بخاطر اینکه یهو از شلوغی اومدم توی خلوتی. خلاصه خیلی اوضاع روحیم آشفته بود. درسم نمیتونستم بخونم. تمرکز کافی روش نداشتم. خودم دوروز برای خودم مرخصی رد کردم. مامان بابا خونه نبودن. رفته بودن خرید. منم رفتم آشپزخونه رو یکمی جمع و جور کردم. سبزیارو پاک کردم. یکمیم سیب زمینی سرخ کردم که سرگرم بشم تا اونا بیان. 

مامان اینا اومدن و گفتن قراره امید بیاد خونه. قبلاهم زیاد میومد. از اقوامای دورمونه. مرتب میومد خونمون.

خلاصه وسایل پذیراییو آماده کردیم و اومد. چی بگم از امید که یه مرد حدودا ۳۵ ساله ست که تازه زنش بصورت غیابی ازش جدا شده و کلیم بدهی داره. قبلاهم ما باهاش آشنایی کامل داشتیم، چقققد آدم خوب و سر به راهی بود.

اومد خونه‌‌. لباس پوشیدم و رفتم بیرون. سلام دادم بهش. دیدم داره خیلی عجیب صحبت میکنه. ما وقتی به هم میرسیم با زبون محلی حرف میزنیم، ولی اون امشب فارسی کامل صحبت میکرد. بهم سلام داد. تسلیت ۴۰ روز پیش بابابزرگمو داد. عید ۲۰ روز پیشو تبریک گفت. یجوری منو احترام کرد و بردم بالا که تعجب کرده بودم، بعد ناگهانی گفت میخوای سرتو با تبر ببرم یا با چاقو. یهو ترسیدم. خواستم سکته کنم. چشماش خمار بود. عجیب میخندید.

وحشت زده شده بودم. فهمیدم حال خودش نیست اصلا. حرفای بهم ریخته میزد. قبلا هم بهمون گفته بودن که اعتیاد شدید به یه نوع قرص داره ولی باور نمیکردیم. چون باهاش آشنا بودیم. اما امشب به چشم خودمون دیدیم که حالش چجوریه‌.

بابام دیگه نزاشت من و خواهر و مامانم بشینیم. دید خیلی ترسیدیم. امید اینقدر حالش بد بود که حتی کلمات رو نمیتونست درست حسابی تلفظ کنه. خیلی حرکاتش عجیب بود. ما خیلی ترسیده بودیم.

بابام لباس پوشید که ببره برسونه خوابگاهشون و بیاد. حالا ما ترسیده بودیم که میخواد باهاش بره. بابا رفت و بعدش هرچی ما زنگ میزدیم گوشیش خاموش بود. مرگو به چشم خودمون میدیدیم. 

بعد از گذشت ۲ ساعت اومد خونه و گفت بردتش بیمارستان و آرامبخش بهش زده. بعد بردش خوابگاه و اومده خونه. 

اولین باری بود که آدم مست اینجوری میدیدم. خیلی عجیب بود کاراش. خدا کمکش کنه. خیلی مرد خوبیه. گناه داره اینجوری. دلم براش سوخت.

کاراش که آخه دست خودش نیست. قرصه اینجوری سرش میاره


امروز کلا خیلی روز کسل کننده ایه.

یه ابر سنگینم کشیده و از صبح همینجور داره میباره. هوای درس خوندن نیست؛ برای همین به سختی درس میخونم.

جوری بیحوصله شدم که با شقایقم سر همین دعوا کردم. چیکار با اون داشتم نمیدونم دیگه. شقایق بیچاره چه گناهی کرده بود جایگزین مشکات شد نمیدونم. خودشم همیشه میگه از اینکه بگی جایگزین بدم میاد. از اینکه مقایسه بشم بدم میاد. ولی خب چیکارش کنم اعصاب ندارم دیگه.

 


امروز از صبح ساعت ۶.۳۰ تا ۳ بعد از ظهر کلا به تست زدن گذشت. ولی فعلا کتابای تستم رو جمع و جور کردم، گفتم هرچی برای کنکور خوندم بسسسس. فعلا واسه نهایی آماده بشم که ترمیم دیپلم نداریم ما. 

خلاصه درحال استراحت بودم، گوشیو باز کردم که دیدم آنا واسم یه فیلم فرستاده. باز کردم دیدم فیلم چندشب پیشه که داشتیم بازی میکردیم. شاخ درآوردم که این فیلمه از کجا اومده. گفتم اینو کی گرفته؟. گفت یاسمینا نشسته بوده با گوشی بازی میکرده، همینجوری فیلمم گرفته شده. واااااای چه تیکه هایی بود لامصب. جایی که محمد میگه ارکیده یکی زد تو گوشم، بعد منم تعارف نمیکنم یکی محکم میزنم تو گوشش میگم اینجوری زد؟؟؟. و محمد با جارو و کتاب و هرچی که توی دستش میاد دنبالم میفته. منم با خنده فرار میکنم.

یا جایی که من خودکارو میخوام بردارم، محمد مچ دست منو گرفته میگه بندازش مال منه این دور نامرد. 

یا مثلا یجای دیگش که میگه دعاکن مجازات نخوری‌. وگرنه یه بلایی سرت میارم که اشکت در بیاد. منم میگم دعاکن بازیو نبازی وگرنه یه اعترافایی ازت بکشم. 

خلاصه همینجوری کری میخوندیم برای هم تا جاییکه با دخترا هماهنگ میشیم و هی پشت هم محمدو مجازات میدیم که ببازه. یهو عصبی میشه میگه شما همتون افریطه این. اصلا این یه تقلبی توشه که من هی میبازم. بعد نگاه من میکنه میگه همش زیر سرتوهه. حالیت میکنم رژی حالیت میکنم.

منم میگم هیچکاری نمیتونی کنی و میخندم. فیلم قطع شد.

کاش تموم نمیشد همه رو میدیدم. یهو احساس کردم چقد واسه اون لحظه دلتنگم.


امروز اومدم بوشهر دوباره. برای دکتر معده. بعدازظهری یه سر رفتم دکتر و داروهامو‌عوض کردم. حالم خیلی خوش نبود. وقتی حال روحیم خوب نیست انرژیم دوچندان میشه. برای همین تا رسیدم خونه عمه رفتم تو آشپزخونه. مهمون داشت. هرکاری که بگی کمکش کردم. بعدشم مثل بچه های چندماهه آروم و بیصدا یه گوشه تو خودم جمع شدم و نگاهشون میکردم. اونقدر آروم که دلم برای خودم یه لحظه سوخت. حالم خوب نبود تو اوج حال بدم نمیدونم چرا گوشی دست گرفته بودم و با دوستامم صحبت میکردم و جواب پیاماشونو میدادم.

با یکی از بچه ها که صحبت میکردم، نقاشی اخیرشو بهم نشون داد و کلی خوشم اومد. میدونستم مهارت داره تو نقاشی. اصلا نمیدونم چرا و روچه حسابی بهش گفتم چشمای منم بکشه. و بلافاصله گفتم چشمای محمدم کنارش بکش. اصلا نمیفهمم چرا. چه معنی داشت. حدود یکساعت بعدش تازه بعد از خوندن چتها متوجه شدم چیا گفتم. چیکار کردم. مثل آدمی که تازه از کما بیرون اومده باشه.

من چرا اینجوری شدم؟. چرا اینقدر حواس پرت شدم؟. چرا حرفام دست خودم نیست؟‌.‌ اصلا چرا باید کنار عکس من عکس محمدم باشه. من چه ربطی به اون دارم؟. یعنی دوستش دارم؟. پس چرا نمیخوام بپذیرم؟. مطمئنم عشق نیست، شکی ندارم. پس چیه؟. چرا اینقدر سردرگمم کرده؟. اصلا چرا زندگی من اینجوری داره پیش میره؟. 

این نقاشی خیلی ذهنمو مشغول کرد. بیشتر از نقاشی حرفای خودم. حرفایی که دست خودم نبود.


صبر کردم.

 

صبر کردم تا وضعیتم یکم بهتر بشه. به خودم زمان دادم. سکوت کردم. اونقدر به دنیا نیشخند زدم یه زمانی که حالا دنیا تا رد میشه یه نگاهی بهم میندازه و قاه قاه بهم میخنده. 

عملا این چندروز هیچکاری نمیکنم. فقط پشت گوشی نشستم و میخوابم. تلویزیون میبینم و برای خودم مثلا کیف دنیا رو میبرم. با بابا میرم پارادایسو به نظر بقیه خوشبخت ترین دختر دنیاهم. بابای پایه دارم. بابای خوشتیپ دارم. بابای فضول خرابکار دارم که پا به پای هم همه چیو داغون میکنیم. خلاصه بابا ندارم، دوست پسر دارم. امکاناتم همه چی فراهمه. از هرچیزی بهترینشو دارم. ولی کی از عمق وجود زندگی من باخبره؟. حتی خودمم یجاهایی حس میکنم یادم رفته چیا به سرم اومده. کجاها سختی کشیدم‌. کجاها گریه کردم. کجاها زمین خوردم کجاها دنیا حقمو گذاشته کف دستم.

از کجاش بگم؟. از شادی؟. از بهزاد؟. از زندگی درب و داغونم که فقط ظاهرش چشم همه رو کور کرده؟. از کدوم بگم؟.

اینقدر این چندروز بهم سخت گذشته که معده دردم دوباره شدت گرفته. اینقدر شدید که از شدت درد تا صبح گریه میکنم و بالا میارم. اینقدر شدید که بابامو مجبور کرده دوباره حرکتم بده بوشهر به دکترم. 

و نمیدونم چرا ایندفعه برای رفتن به بیرون از جزیره خوشحالم. شاید شاید. شاید. هیچی ولش کن. چیزی نگم بهتره.

همینجا همه چی خاک بخوره بهتره. همینجا پا روی احساسات گذاشته بشه بهتره. همینجا دوستت دارم ها شکسته بشه بهتره. رژیا نمیخواد برای بار دوم ماجرای یه بهزاد دیگه تکرار بشه. از بهزاد کم زجر نکشید که حالا یکی دیگه از راه برسه و دوباره آرامششو ازش به.

یه مدت حال بد تحمل کنم خیلی بهتر از اینه که یه عشق نافرجام دیگه رو شروع کنم. من میخوام برای خودم باشم. فقط خودم رو دوست داشته باشم. فقط خودمم که ارزش دوست داشتنو دارم ارزش دلسوزیو دارم نه کس دیگه

 


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

خط سفید بهترین زندگی خرید و فروش بیت کوین Pamela Game Downey مردی به نام شقایق ☢️ مرجع فارسی بازی RUST ☢️ تک عکس مجله تفریحی و سرگرمی Alisha از سمت مشرق