دیروز مامان بابا اومدن. هرچی از دیروز تاحالا حرف میزنیم حس میکنم سیر نشدم. میگن این چندروز تو خونه حتی لامپ اتاقمونم خاموش نکردن، دلشون نمیومده. یا شاسخینمو گذاشتن جلو چشمصون که دلشون تنگ نشه. ریخت و پاش اتاقمونو جمع نکرده بودن. خلاصه که هردومون خیلی دلتنگ بودیم.

قراره فردا بریم شیراز خونه خالم اینا. ولی استرس دارم. دقیقا همون مدل استرسی که وقتی میخواستم بهزاد رو ببینم برام اتفاق میفتاد. حالا بازم همون شکلی شدم.

داریم الان آماده میشیم بریم سرخاک. دیدن آقاجونم. الهی دورش بگردم. چقد دلم براش تنگ شده خدایا.

امسال نبود که بهمون عیدی بده. نبود که برامون فال بگیره. نبودش که یواشکی صدام کنه بگه رژیا بیا بابا. تو‌با همشون فرق میکنیا عیدی تو جداگونه ست خلاصه هرچی که میشه یادم میفته بهش. 

گزارش‌ کوتاه چندروزم☺


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

ناسا شهید اصغر اشرفی کپی از مطالب صهبای صهبا گروه صنعتی پوصام فروش اینترنتی ماهی و میگو جنوب ... پای علم یوسف زهرا هستیم کانال آموزش طراحی کارت ویزیت چــــــــــــــــــــرت و پـــــــــــــــــــــــــــــرت Supertramp drdeduction