خب بعد از گذشت حدودا یکماه دوباره شروع کردم از امروز و روزهایی که گذشت بگم. امروز بعد از گذشت چندوقت به خودم دوباره اجازه دادم که قلم دست بگیرم و باز شروع به نوشتن کنم دفتر رو باز کردم و نوشتم. از همه احساساتم. از همه حرفایی که ته دلم مونده و به هیچکس نمیتونم بزنم‌‌‌. از تمام حرف هایی که سالهاست گوشه دلم خاک خورده و قرارم نیست هیچوقت به زبون آورده بشه. حرفایی که فقط باید خودم بدونم و خودم. از برنامه ها و خیالاتی که برای آیندم داشتم‌‌.

 

 

پشت میز نشسته بودم و اهدافم رو دونه به دونه روی کاغذ میاوردم. اسم همه آدمایی که باید دینمو بهشون ادا کنم. همه کسایی که توی تمام مدت زندگیم پشتم بودن.‌. اسم همه اونایی که در حقم بد کردن.‌ ولی بخشیدمشون. من زیاد آدم بخشنده ای نیستم، هیچوقت هم نبودم، ولی از وقتی که کینه شادی رو از دلم درآوردم، از وقتی که اونو بخشیدم حس کردم نامردیه اگه بقیه بخشیده نشن. 

یه نگاه به روبروم انداختم. دستبند هدیه تولدم رو دیدم که توی جعبش گذاشته بود. یاد دستبندی افتادم که دست محمده و چقد ازش خوشم اومده. امروز روز پر محمدی بود. گربه. ملخ. دستبند. شعر. نوشته هام. عکسام. پرسپولیس.

دلتنگش نبودم. ولی همش یاد اونجا بودم. دلتنگش نبودم. ولی همش دلم میخواست گوشیم زنگ بخوره و اسم اون روش نقش ببنده. دلتنگش نبودم. ولی وقتی به عکساش نگاه میکردم یه احساس شیرینی ته دلم قلقلکم میداد. یادمه چندروز پیش به یکی از دوستام گفتم عاشقش نیستم. مطمئنم. من عشق رو تجربه کردم. اصلا این شکلی نیست گفت از کجا معلوم اون عشق بوده، به نظر من تو تازه داری عشقو تجربه میکنی. تو عشق رو بد شناختی. فکر میکنی چون زلیخا برای رسیدن به یوسفش همه چیزو ازدست داد یا لیلی برای رسیدن به مجنونش ازدست رفت یا حتی شیرین که خودشو دار زد و به عشقش نرسید، توهم باید سختی بکشی تا مطمئن بشی عاشقی دیدم حرفش کاملا درسته. من عشق رو فقط توی درد کشیدن و دوری و دلتنگی و چه میدونم گریه میدیدم. ولی الان میفهمم عشق یعنی حال خوب. یعنی باهاش به عرش برسی نه فرش. یعنی اونم دوستت داشته باشه. یعنی از ته دلت بخندی‌. یعنی محبت دیدن و محبت کردن. و من بعد از گذشت ۱۸ سال زندگی، ۱۸ سال زجر کشیدن، ۱۸ سال اذیت شدن، تازه دوماهه که دارم از ته دلم میخندم. 

مقوا در آوردم و نوشتم. با قلم مو و رنگ اکلیدیم نوشتم" نیست نشان زندگی تا نرسد نشان تو ". و چسبوندم به دیوار اتاقم. و این شد آغاز زندگی دوبارم. آغاز یه احساس جدید. یه زندگی جدید. یه رژیای جدید.

لپ تاپ رو در آوردم. خواستم وارد سایت سازمان سنجش بشم و خبر های جدید رو بخونم. ولی همینکه درش رو باز کردم فایل مراسم عروسی برام چشمک زد. بازش کردم. فیلمو نگاه کرد. بارها و بارها صحنه های رقص خودم و محمد رو دیدم و از خوشحالی بال در آوردم. بخصوص اون تیکه ای که یهو محمد روبروم میگفت، نمیدونم اگه نباشه دلو میکنم چیکارش. دلم واسه دلش پر میزنه گیر نفساشه، میخوام بمونه عاشق دلمو همیشگی باشه، میدونه دلم جوره بادلشو همه جوره پاشه، زندگی من وصل صدای خنده هاشه. و همزمان با خوندنش به من نگاه کردن، و دستهایی که به من اشاره میکرد. چرا اونموقع حواسم نبود؟. بارها این فیلمو‌ نگاه کردم. 

بعدش فیلم پاتوکفش من نکن رو نگاه کردم. بد نبود فیلمش. از آنا گرفته بودم. 

امروزم بیشتر به نوشتن گذشت. نوشتن متنای عاشقونه خودم. نوشتن از احساس خوب اینروزام. نوشتن از عشق جدیدی که دلم نمیخواد ازش پشیمون بشم. نوشتن از اینکه حالا وقتی بهزاد رو میبینم بجای عشق، وجودم‌رو سراسر نفرت فرا‌میگیره. نه نفرت از بهزاد، تنفر از خودم. از‌حماقتم.از بچگیم.

بعدش رفتیم با بابایی پیاده روی. به رسم عادت همیشگیمون دور تا دور جزیره رو پیاده دویدیم. ولی به خوابگاه که رسیدم دیگه خوشحال نبودم. دیگه برای بار هزارم قربون پنجره بسته اتاقش نشدم.

و تازه فهمیدم ارزش اون نمازی رو که بهزاد میخوند و پشتش چه کارهایی که نمیکرد، چه حرفهایی که نمیزد و نماز محمدی که بعد از ۲۲ سال زندگی شروع کرده به خوندن و چجور با عشق کلماتش رو ادا میکنه.

اصلا دوست ندارم بگم که بهزاد بد، محمد خوب. بهزاد برای من خوب نبود، اینو همیشه قبول داشتم. ولی نمیخواستم بپذیرم. حتی توی نوشته هامم همیشه بود که خدایا میدونم به صلاحم نیست ولی بهم بدش. 

از نوشتن این متن حال خوبی بهم دست داده. دوست ندارم اصلا تمومش کنم. ولی دفترچه سبز کف اتاقم داره بدجور بهم چشمک میزنه که بیا بازم بنویس. دوست دارم شعر بنویسم امشب.

و این آغاز دلتنگی های دوباره من. اما این دلتنگی کجا و آن دلتنگی کجا. این عشق کجا و ان عشق کجا. انگار سرنوشت منم با دلتنگی عجین شده. درست مثل فال حافظی که گفت تو آفریده شدی برای عاشقی کردن، عاشق ماندن، و عاشق مردن. اما دلتنگی برای عشقی که پایانش با وصل همراهه هزاربار شیرینتر از دلتنگی برای عشقیه که هجر و فراق در پی داره. اسمشو نمیزارم عشق، چون وقتی که پای عشق وسط میاد همه چی خراب میشه. اسمشو میزارم احساس شیرین. که وقتی بهش فکر میکنم سراسر وجودم غرق آرامش بشه. پس احساس شیرین و زیبای اینروزهایم خدا همیشه حافظ و نگهدارت باشد.

شبتون خوش❤


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

موسسه قانون یار هوماند تنها چهار سوي علم گوش موسیقی کودک اتاقک محمدعلی صداقت گپی دوستانه ویستا فرکتال به دنبال حرف دلم Brad