امروز اومدم بوشهر دوباره. برای دکتر معده. بعدازظهری یه سر رفتم دکتر و داروهامو‌عوض کردم. حالم خیلی خوش نبود. وقتی حال روحیم خوب نیست انرژیم دوچندان میشه. برای همین تا رسیدم خونه عمه رفتم تو آشپزخونه. مهمون داشت. هرکاری که بگی کمکش کردم. بعدشم مثل بچه های چندماهه آروم و بیصدا یه گوشه تو خودم جمع شدم و نگاهشون میکردم. اونقدر آروم که دلم برای خودم یه لحظه سوخت. حالم خوب نبود تو اوج حال بدم نمیدونم چرا گوشی دست گرفته بودم و با دوستامم صحبت میکردم و جواب پیاماشونو میدادم.

با یکی از بچه ها که صحبت میکردم، نقاشی اخیرشو بهم نشون داد و کلی خوشم اومد. میدونستم مهارت داره تو نقاشی. اصلا نمیدونم چرا و روچه حسابی بهش گفتم چشمای منم بکشه. و بلافاصله گفتم چشمای محمدم کنارش بکش. اصلا نمیفهمم چرا. چه معنی داشت. حدود یکساعت بعدش تازه بعد از خوندن چتها متوجه شدم چیا گفتم. چیکار کردم. مثل آدمی که تازه از کما بیرون اومده باشه.

من چرا اینجوری شدم؟. چرا اینقدر حواس پرت شدم؟. چرا حرفام دست خودم نیست؟‌.‌ اصلا چرا باید کنار عکس من عکس محمدم باشه. من چه ربطی به اون دارم؟. یعنی دوستش دارم؟. پس چرا نمیخوام بپذیرم؟. مطمئنم عشق نیست، شکی ندارم. پس چیه؟. چرا اینقدر سردرگمم کرده؟. اصلا چرا زندگی من اینجوری داره پیش میره؟. 

این نقاشی خیلی ذهنمو مشغول کرد. بیشتر از نقاشی حرفای خودم. حرفایی که دست خودم نبود.


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

آهنگ جدید Rachel Chad جهان گستر avinsanatco تخليه چاه و لوله بازکني آريا Anthony آبی نیلگون لره