مامان اینا اومدن و گفتن قراره امید بیاد خونه. قبلاهم زیاد میومد. از اقوامای دورمونه. مرتب میومد خونمون.
خلاصه وسایل پذیراییو آماده کردیم و اومد. چی بگم از امید که یه مرد حدودا ۳۵ ساله ست که تازه زنش بصورت غیابی ازش جدا شده و کلیم بدهی داره. قبلاهم ما باهاش آشنایی کامل داشتیم، چقققد آدم خوب و سر به راهی بود.
اومد خونه. لباس پوشیدم و رفتم بیرون. سلام دادم بهش. دیدم داره خیلی عجیب صحبت میکنه. ما وقتی به هم میرسیم با زبون محلی حرف میزنیم، ولی اون امشب فارسی کامل صحبت میکرد. بهم سلام داد. تسلیت ۴۰ روز پیش بابابزرگمو داد. عید ۲۰ روز پیشو تبریک گفت. یجوری منو احترام کرد و بردم بالا که تعجب کرده بودم، بعد ناگهانی گفت میخوای سرتو با تبر ببرم یا با چاقو. یهو ترسیدم. خواستم سکته کنم. چشماش خمار بود. عجیب میخندید.
وحشت زده شده بودم. فهمیدم حال خودش نیست اصلا. حرفای بهم ریخته میزد. قبلا هم بهمون گفته بودن که اعتیاد شدید به یه نوع قرص داره ولی باور نمیکردیم. چون باهاش آشنا بودیم. اما امشب به چشم خودمون دیدیم که حالش چجوریه.
بابام دیگه نزاشت من و خواهر و مامانم بشینیم. دید خیلی ترسیدیم. امید اینقدر حالش بد بود که حتی کلمات رو نمیتونست درست حسابی تلفظ کنه. خیلی حرکاتش عجیب بود. ما خیلی ترسیده بودیم.
بابام لباس پوشید که ببره برسونه خوابگاهشون و بیاد. حالا ما ترسیده بودیم که میخواد باهاش بره. بابا رفت و بعدش هرچی ما زنگ میزدیم گوشیش خاموش بود. مرگو به چشم خودمون میدیدیم.
بعد از گذشت ۲ ساعت اومد خونه و گفت بردتش بیمارستان و آرامبخش بهش زده. بعد بردش خوابگاه و اومده خونه.
اولین باری بود که آدم مست اینجوری میدیدم. خیلی عجیب بود کاراش. خدا کمکش کنه. خیلی مرد خوبیه. گناه داره اینجوری. دلم براش سوخت.
کاراش که آخه دست خودش نیست. قرصه اینجوری سرش میاره
درباره این سایت